دانه برف و مرگی برای خورشید
روزی از روز های گرم و سوزناک تابستان ، که همه از
گرمایش اعتراض داشتند. دانه های برف زیر نور افتاب دراز
کشیده بود و کم کم اب می شد.
برگ های بهاری از او می پرسیدند : چرا زیر افتاب دراز
کشیده ای ؟
تو باید به یک جای سرد بروی تا زنده بمانی .
اما برف جواب داد :من خورشید را دوست دارم .می خواهم
خورشید را از نزدیک ببینم.
اما هرچه برگ ها ودرختان اورا نصیحت کردند
گوش نکرد و حرف خودش را زد.
در پایان او آب شد و به آسمان رفت ولی به پیش خورشید نرفت.
بلکه بالا تر از خورشید رفت.
او توی کهکشان ها گشت وگذار کرد .
تا بالاخره به خورشید رسید.
از همهی سیارات سوال کرد که ایا می تواند به پیش خورشید
برود یا نه ؟
اما همه گفتند که خطرناک است.
اما او گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
انقدر رفت تا به خورشید فروزان مغرور رسید.
دانه برف خورشید را صدا زد : اهای خورشید سلام ،من به
دیدار تو این همه راه را پشت سر گذاشته ام .
خورشید فریاد کشید : چطور جرئت می کنی من را خورشید
صدا کنی ؟
من جناب خورشید ، سلطان سیارات هستم .
برف با خنده جواب داد: خورشید شوخی نکن .
خورشید عصبانی شدو دانه برف ذا به داخل خود کشید واورا
ذوب کرد.
و دانه برف ما به خاطر خورشید مغرور جانش را فدا کرد.
پایان